برای نوشتن

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم چیزی از آن ننویسم. ترجیح دادم که روبرو شدن با آن را بگذارم برای کمی بعد تر. اما بعد از صبحانه که مامان بغلم کرد خوابم را برایش تعریف کردم. قصد ندارم که این جا بازگویش کنم. ممکن است قضاوت شما متفاوت باشد و از این که چیزی تا این حد خصوصی از من جایی باشد که غریبه ها بخوانند و توی سرشان به آن فکر کنند متنفرم. اما دوست دارم تفسیر خودم را این جا بنویسم. 
فکر میکنم که نگران هستم. یا به تعبیر معمول استرس دارم. استرس طبیعی است آن هم وقتی یازده روز دیگر باید سر جلسه بنشینم. اما در طول این سال تنها دفعاتی انگشت شمار، آن هم در دوره هایی بسیار کوتاه دچارش شدم. دوست ندارم بگویم استرس طبیعی است و بیشتر دوست ندارم بگویم که حد نرمالی از آن خوب است. شاید درست باشد شاید هم نباشد. اما من بدون استرس هم میتوانم به کار هایم برسم و خوب درس بخوانم. با وجود همه ی این ها نمیخواهم زیاد به آن بپردازم. میدانم که دوره ای است و به زودی رنگ میبازد و جایش را به چیز دیگری میدهد. میخواهم عبور کردن و شاهد بودن را تمرین کنم.

به علاوه ی نگرانی انتقاد هم هست. یک عقده ای که در حال بیدار شدن است و به خیالم همین نگرانی با سر و صدایش بیدارش کرده. عقده ی مربوط به استرس میگوید که تو به اندازه ی کافی خوب درس نخواندی و به اندازه ی کافی خوب درس نمیخوانی. میگوید تو سختی چندانی نکشیدی و روزی دوازده ساعت درس نخواندی و خیلی آرام بودی. حتی همین حالا که خیلی ها(که معلوم نیست که هستند؟) دارند خودشان را پاره پاره میکنند تو روی مبل ولو میشوی و انگار که داری رمان میخوانی نظریه ی داروین را مرور میکنی. عقده میگوید که تو به برنامه های کاغذی پایبند نبودی و همیشه نوعی لجبازی در تو بود که نمیخواستی به حرف هیچ کس گوش بدهی. میگذارم همه ی حرف هایش را بزند بعد با لبخند توی صورتش میگویم:
من برای هر درس یک عامه تست زدم. به جز یک مبحث در زیاضی هیچ چیز را نخوانده نگذاشتم. همیشه با دقت و کامل همه چیز را خواندم و اجازه ندادم چیز های حاشیه ای توجه و انرژی ام را بدزدد. عقیده دارم که خودم بهتر از هرکس دیگری میدانم که چه کار باید بکنم و همیشه با دل بچه ی لجباز درونم راه آمدم و اتفاقا به همین دلیل است که سختی نکشیدم و حالم بیشتر این دوران خوب بود. همین بچه ی سرکش انرژی پیشروی من را تامین میکند و حرف گوش ندادن اصلا به ضرر من تمام نشد. به علاه ی این که هر جا صلاح دیدم به حرف هر کس که صلاح دیدم گوش دادم. من توانایی تشخیص دارم و میتوانم ببینم که چه چیز به کارم می آید و چه چیز زائد است لازم نیست که راه بقیه را بروم. به علاوه همه خوب میدانیم که کنکور چه شارلاتان بازاریست و مشاور ها و خیلی از معلم ها هدفشان بیشتر و بیشتر تیغ زدن دانش آموز است. چه دلیلی دارد که خودم با چشم باز و با پای خودم توی دامشان بروم؟ 

این ها را به عقده میگویم تا دهنش را ببندد. به هر حال هر چیز بهایی دارد و بهایی که من برای خودم بودن پرداخت کردم این بود که خیلی ها مخالفتشان را به من ابراز کردند و سعی کردند به راه راست هدایتم کنند. به نظرشان بی رمق و لاک پشتی رسیدم، یا لجباز و بی نظم و همیشه نظرشان را گفتند. اما حالا بگذار آن ها نگران تر باشند. من وقتی برای چیز های بیهوده ندارم.


+راستی چقدر خوب است که مردم همیشه توی خیابان توی صورت هم لبخند بزنند. لبخند های شاد. لبخند ها بی قید. لبخند های حقیقی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۳
calypso
راستش احساس میکنم من آدم دویدن دنبال قله ها نیستم. اگر قرار است قله ای باشد، اشکال ندارد اما خوشم نمی آید که دنبالش بدوم. رسیدن به یک سری چیز ها خوب است. مثلا خوب است که آدم پول داشته باشد تا امن باشد. تا بتواند سفر برود. تا بتواند پول کلاس هایش را بدهد و... . یا مثلا چهار نفر که دور و بر آدم باشند. چهار نفر که بشود با آن ها خندید و گریه کرد. همراهی کنند با آدم و بتوانند کس دیگری را دوست داشته باشند و هر از گاهی با دل آدم راه بیایند. ولی میدانید چیست؟ از همه مهم تر این است که آدم با خودش در صلح باشد. این که نباشد باقی همه کشک است. اصلا برای همین است که میگویم نمیخواهم دنبال قله ها بدوم. سرم شلوغ است. خیلی با درونم کار دارم. گفتم که پول خوب است.پس باید کاری کنم که از آن پول در بیاید. به اندازه ای که لازم دارم و نه بیشتر چون بدون شک من نیامده ام توی این دنیا که پول در بیاورم. متوجه اید؟ حقیقتا ما برای چه این جاییم؟ تا دانشگاه قبول شویم و سرکار برویم؟ بعد ازدواج کنیم و یکی دو بچه بیاوریم؟ سعی کنیم ماشینمان را ارتقا بدهیم و خانه ی بزرگ تری بخریم و فلان بهمان؟ از من نخواهید که باور کنم. یک چیز هایی درون آدم هست که مهم است. خیلی مهم تر از بیشتر چیز هایی که بیرون آدم هست. خیلی مهم تر از سایز و دماغ آدم. خیلی خیلی مهم تر از متراژ خانه ی آدم. حتی خیلی مهم تر از تایید دیگران. همه ی ما کم و بیش این چیز ها را میدانیم. اما تن میدهیم به جهالت. بیشتر هم برای همین مورد آخر. تایید دیگران. یک وقت هایی هم برای دل یک موجود آزمند مشکل دار که لانه اش توی سر است و یک سوزن لحاف دوزی توی دستش دارد و هر از گاهی از آن برای آزار دادن استفاده میکند. ولی خوب آخر تا کی؟الان زمان زمان یکی شدن احساس و عقل است. و من میخواهم نگذارم هیچ چیزی تعادل و حال خوبم را خراب کند. قله ها را میگذارم برای بزکوهی. و پشت میکنم و به جای کوه راه بیشه را در پیش میگیرم. و میزنم به دلش. میزنم به دل همه ی سرزمین های درونی فتح نشده که انتظارم را میکشند. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۳
calypso
دیدم که خوابم نمیبرد. گفتم بیایم بنویسم. دیشب هم قصدش را داشتم اما نیامدم. درباره ی چه میخواستم بنویسم؟ خیلی چیز ها. مثلا این که خیلی تنها شده ام. چیزی جوابم را میدهد که خودت خواستی. میگویم کجا؟ همه رهایم کردند. میگوید میم را خودت راندی. میگویم خوب میدانی که باید. میگویم دیگران چه؟ همشان خیال میکنند که دارند لطف میکنند. شاید هم خیال میکنند لطف کرده اند تا خیال خودشان را راحت کنند. هر چه هست خود خواسته یا اجباری، تنها مانده ام. خیلی تنها. چیزی جواب میدهد که میتوانستی از آن استفاده کنی. متوانستی بهتر بشوی. اما نشدی و بیشتر توی لجن های ذهنی غرق شدی. میگویم روی چه حسابی این حرف ها را میزنی؟ مگر قرار نبود درس بخوانم؟ نخواندم؟ مگر قرار نبود آرام باشم و اجتناب کنم از هیاهوهای توخالی کنکور؟ نبودم؟ نکردم؟ آن چیز قانع نشده. عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. میگویم سیر دلت زل بزن. به درک. غذاب وجدان میگیرم. چیز میگوید خجالت بکش! من توم! یادم می آید که او غارتگر است. ریش آبی است. میگویم برو بمیر بدبخت قاتل. میرود. اما نمیرود که بمیرد.
داشتم وبلاگ میخواندم که سرم خراب شد. یکهو دیدم خودکم بینی ام زده بالا. داشتم به دلخوری هایم نگا میکردم و آن چیز لعنتی هم آن جا بود که بگوید آن قدری لیاقت ندارم که دلخور شوم. این بار من زل زدم به او. دلم نمیخواست اسیرش باشم. او حق نداشت. بعد تر به این فکر خواهم کرد که کدامشان را میبخشم و کدام را دیگر توی زندگی ام راه نمیدهم. اما آن چیز را همین حالا باید خفه میکردم. به خودم یاد آوری کردم که پروزه ام را دارم تمام میکنم و خوب هم این کار را میکنم. بعدش هم آن چیزی را میخوانم که دوست دارم نه آن چیزی که بقیه میگویند و چشم های کورشان فقط پول را میبیند و اسم گنده ی خانوم دکتر را. به درک. همشان بروند به درک. بعد دیدم که خشمگینم. از زمین و زمان و از خودم. از سرگردانی و سردرگمی ام بیشتر از همه. یک چیز مهمی توی من گم شده است. 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۵
calypso