دوست دارم وقتی صبح ها با سیالی و سبکی از خواب بیدار میشوم یاد تو بیفتم. دوست دارم ریسمان تمام خاطرات خوشم در نهایت به تو برسد. دوست دارم تمام عطر های خوش بوی جهان تو را در ذهنم تداعی کنند. ابر بزرگ خاکستری من.
دوست دارم وقتی صبح ها با سیالی و سبکی از خواب بیدار میشوم یاد تو بیفتم. دوست دارم ریسمان تمام خاطرات خوشم در نهایت به تو برسد. دوست دارم تمام عطر های خوش بوی جهان تو را در ذهنم تداعی کنند. ابر بزرگ خاکستری من.
امشب نمیدانم چه شد که به سرم زد بیایم این جا. به گمانم دو سالی از آخرین باری که جا نوشته ام میگذرد. دیگر کسی وبلاگ نمینویسد، لااقل نه مثل آن قبل ها.
آمدم این جا و مطالب خود قدیمی ام را خواندم. راستش فکر کنم این ها تنها بازماندگان آن دوران پر نوشتارند. دورانی که هر روز و هر روز مینوشتم. گاهی روزی چند بار. اما حالا، شاید بیشتر از یک ماه است که دست به نوشتن نبرده ام.
آدم از خودش تعجب میکند. از تغییراتی که در دوسال رخ میدهد و از جهاتی بسیار زیاد و از جهاتی دیگر بسیار کم است. قسمت دوم برایم عجیب تر است. راستش خیال میکردم بیشتر از این ها عوض شده باشم اما نه. هنوز همان ناامنی ها را دارم، هنوز به همان ترتیب و توالی گذشته فکر میکنم و هنوز از خواندن مطالب خودم متعجب میشوم.
این جا بسیار شبیه اتاق های متروکه است. نه از آن دست متروکه های وهم انگیز و ترسناک. یک متروکه ی بی آزار است. یک خلوتگاه. بله یک خلوتگاه ولی نه از آن دست خلوتگاه های جادویی، نه اتاق زیر شیروانی، نه درون تنه ی یک درخت پیر. بیشتر شبیه جایی است، یک جای ساده که در عین در گذر بودن ، از بس معمولی است کسی به آن توجهی نمیکند و درست به همین دلیل است که خلوتگاه است و میشود مدتی را در آن جا آسود.
نمیدانم بار دیگر دوباره کی قرار است برگردم و بنویسم، نمیدانم قرار است چقدر متعجب شوم. اما خوشحالم از دنبال کردن فکر کوچکی که به سراغم آمد. دیگر میروم. تا بعد.
وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خود بزرگ تر و هردمند تر که هنوز خودآگاهم به آن دسترسی ندارد. به نوعی میخواهم خودم را بسپارم. بله واژه ی درست همین بود، سپردن.
بچه ها رفته اند بیرجند. تا شنبه توی اتاق تنها هستم. امروز بیدار که شدم شروع کردم به جمع و جور کردن. اتاق بی اندازه در هم و بر هم بود. دوست داشتم نامرتبی هایش را خودم به تنهایی مرتب کنم آن هم وقتی دیگران نیستند. بعد کمی درس خواندم. بیشتر وقتم را به روشی کاملا ناسالم هدر دادم. در خودم فرو رفتم و در افکار پرت و پلا غوطه ور شدم. تنم را منقبض کردم، پشتم را گرد کردم و همه ی تنش ها را ریختم توی دیافراگم و قفسه ی سینه ام.
پیش پ نرفتم. اوایل دوست داشتم تنها باشم. بعد کم کم دبگر دوست نداشتم تنها باشم اما کار داشتم و باید تمام میشد. اضطراب داشتم و هیچ کاری از پیش نمیبردم. وقت تلف میکردم و بیشتر و بیشتر اضطراب می افتاد به جانم.
قصد دارم کاری کنم. کاری به غیر از رفت و روب و بیرون رفتن و لاک زدن. کاری به غیر از ولگردی در شبکه های مجازی و به غیر از خوابیدن. مثلا دوست دارم درس خواندنم روی روال بیفتد و بتوانم اتاق را در یک حد نرمالی مرتب نگه دارم، بعد تایم های اضافه ای که به دست می آورم را کتاب بخوانم، ورزش کنم، بروم کشف کنم این شهر نو را. شاید یک کلاس هنری اسمم را بنویسم. شاید هم خودم همین جا یک کار هایی انجام بدهم. میدانم که باید حرکت کنم و باید از قدم های کوچک کوچک شروع کنم. مثلا باید بروم الان و گزارش کارهایم را بنویسم. بعد تر زبان بخوانم و ظرف های ظهر را بشویم. فردا هم همین طوز کوچک و آرام پیش بروم و وسطش توی افکار پرت و پلا فرو نروم. باید بلند شوم و یک کاری بکنم.
ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی عزیزم را رها کردم و هفته ی بعد همه ی چیز های آشنای دیگر را رها خواهم کرد. قزوین را، خانه را، اتاق را، این من قدیم وابسته به خانواده را، رویای دانشگاه تهران را، هدف پیش از کنکور را و ... . توی جاده به همه ی این ها فکر میکردم و انگار همان جا همه اش برایم حل شد. دانستم که اشک خواهم ریخت و دلتنگ خواهم شد و شاد خواهم بود و زندگی خواهم کرد. دانستم که همین حالا قدرتش را دارم که بروم و دیگر حمایت نخواهم.
و دیدم که چقدر راهم هموار است برای این که از این به بعد خود حقیقیم باشم، در میان غریبه هایی که هیچ ذهنیتی از گذشته ام ندارند.
خود حقیقی ام چیزی است که البته نیاز دارد کشف بشود، شناخته بشود و تعریف بشود. تا به حال دریافته ام که حود حقیقی آدم وقتی بروز میکند که آدم تنش بی انقباض و سرش ساکت است. در مورد من خیلی وقت ها زبانش هم ساکت است. به علاوه ی این که نامریی است. من با متمرکز بودن نامریی میشوم. وقتی که شروع میکنم به جمع کردن حواسم به درون خودم و برگرفتن آن از دیگران. به جای این که بروم توی سر آن ها و به قضاوت های احتمالی شان فکر کنم میروم توی قدم هایم، نفس هایم، کارم. و آن وقت نامریی میشوم. درست آن جاست که دیگر چشم های بزرگ و قاضی را همه جا نمیبینم و ترسم از دیده شدن میریزد. چون دیگر وقتی برایش ندارم. و آن وقت ممکن است چیز هایی خوبی از من بروز کند. انتخاب هایم را بیشتر دوست خواهم داشت و حالم خوش تر است.
دیگر این که همه چیز نو است. توی تختی خواهم خوابید که هرگز نخوابیده ام، روی پیاده رو هایی قدم خواهم زد که پاهایم هرگز لمس نکرده اند، درس هایی خواهم خواند که هیچ چیز از آن ها نمیدانم و از همه مهم تر این که مسئولیت مراقبت از من را کسی بر عهده میگیرد که تا حالا هیچ وقت این کار تمام و کمال بر عهده اش نبوده. نو همیشه جذاب است مگر نه؟
*عنوان از بمرانی
بعد از ماه گرفتگی خوب شدم. چیز هایی از من رفت و شسته شد. ترس، گناه، غم و شاید استیصال. سکوت میکنم تا صدای جیرجیرک ها را بشنوم. خود گم شده ام سر و کله اش پیدا میشود. دوست دارم با لباس های راحتی دراز بکشم و فقط گوش کنم یا چیزی بخوانم. خودم. بی نقاب و بازی و ادا. روانم را باید هر از چندگاهی زیر دوش ببرم. خستگی هایش را بشویم و نو که شد دوباره تنش کنم.
خیلی بهترم. هنوز هم به او فکر میکنم. این طور نبود که صبح بیدار شوم و دیگر او نباشد. هنوز هم وجود دارد و پررنگ است. اما کمی کمتر آزار دهنده. حتی وقتی فهمیدم درست بعد از رفتن من آمده. حالا که بهترم میخواهم به نبودنش رضایت بدهم. نبودن او همیشگی است و بهتر است خدا روزی مرا جای دیگری حواله بدهد. بلخره تن میدهم. به چیز های دم دستم رضایت میدهم. میدانم که او اشتباهی بود که آمد و ماندگار شد. کم کم دیگر باید برود. آهسته آهسته. نرم نرمک. خرامان. برخلاف جوری که آمد.
به خودم باز گردم. به ماه و حالم. و غم هایی که رفتند. کاش میتوانستم بگویم جایش شادی آمد یا آرامش. اما جایش چیزی نیامد. شاید چون بار اضافی بود. برای بقیه اش باید تلاش کنم. برای چیزی که میخواهم باشم کمی نیروی بیشتری لازم دارم. شاید هم کمی هل داده شدن. کمی انرژی برای آغاز. نمیخواهم با فشار اضافی دوباره ترس و گناه را به خودم دعوت کنم. فعلا بیش از هر چیز استراحت لازم دارم. همین. من این روز ها.
تصور میکنم که دارم برای تو مینویسم. به خودم این لطف رو میکنم درحالی که به تو دسترس ندارم. مگر این که بخوام بهت زنگ بزنم. اما باور کن اون وقت یک کلمه هم نمیتونم صحبت کنم. چطور وقتی تو اون ور تلفن نشستی و همه چیز رو میشنوی این مزخرفات رو بگم؟ وقتی صدام رو با تمام مخلفاتش میشنوی. خجالت کشیدن و تزلزل و میشنوی و چیز هایی که هرگز این جا برات فاش نمیشه. در واقع به طور کل فاش نمیشه چون تو اصلا این ها رو نخواهی خوند. تصور میکنم که برای تو مینویسم. خیلی راحته.
نیازی به این همه مقدمه چینی نبود. چیزی که میخواستم بگم اینه که فکر میکنم فهمیدم بین چه چیز هایی باید انتخاب کنم. راشل میگفت بین نیاز و قلب تفاوت هست و برداشت من از حرف هاش این بود که قلب یه جور اراده ی شخصیه. همون کاریه که فکر میکنی درسته و نیاز اون کاریه که آسونه و معمولا لازم نیست براش تلاش چندانی کرد. اون ندایی که معمولا پیروز میشه نیازه نه قلب. اما امشب به این فکر افتادم که مرز های قلبمو پر رنگ کنم. اینا به تو مربوط میشه. خیال نکن که فقط یه سری مزخرفاته که به هم میبافم. این ها به برداشت من از تو و به نقش تو در هستی من ربط پیدا میکنه. احتمالا بیشتر از اون چیزی که خودت خبر داری یا حتی من حس میکنم. و به خودم هم مربوط میشه. به رشته ی باریک تنهایی رخنه ناپذیر درونم که توش اطلاعاتی درباره ی تو هست که هیچ راهی نداره بتونی ازش باخبر شی. تو یا هیچ کس دیگه. این جاست که تو به من ربط پیدا میکنی. توی درونی من. این همون چیز نامرییه.
میخواستم بگم غریزه ی مادریه که تعیین میکنه تو زندگی باید کدوم وری رفت. چیزی که گفتم دقیقا همونیه که نوشتم. منظورم یه چیز پیچیده نبود. صرفا غریزه ی مادر شدن. و این که آدم انتخاب کنه بهش پر و بال بده یا نده. این که تصمیم بگیره مسئول کسی بشه یا نشه. یا حتی مسئول چیزی. مسئول تو و رشته ی باریک درونی. مسئول تنهایی رخنه ناپذیر.
قبل از این که این ها رو بگم خیال میکردم انتخاب بین مادرشدن یا مادر نشدنه. اما حالا بیشتر مثل اینه که باید انتخاب کنم مادر چه چیزی باشم.
راستی میخواستم بپرسم چطور ممکنه این همه راه رو با من اومده باشی؟ چطور ممنکه که هنوز حاضر و بیدار باشی و هنوز دوستت داشته باشم و حتی بیشتر و بهتر؟ منی که حتی دوست داشتن رو نیم بند بلدم؟ و تو جوابی داری برای همه ی این ها؟ جواب ها پیش تو نیست. نه حداقل پیش خود آگاه تو نیست ولی شاید اون چیزی که تو رو تا این جا با من کشونده بهتر بتونه راهنماییم. کنه.