برای نوشتن

زندگی سیبی است

يكشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۵ ب.ظ
دیروز توی کلاس یوگا احساس خوشبختی کردم. من در حرکت خوشبخت ویریکشاسانا شماره ی یک، بودم و همه چیز عالی بود. درست مثل این بود که کنار یک ساحل گرمسیری باشی، خورشید در حال غروب کردن باشد و تو همه ی ملزومات ظاهری یک یوگینی را داشته باشی. بعد باد خنکی بوزد و روح آدم را از اعماقش خنک کند. آن جا من چنین حسی داشتم. نه در یک ساحل گرمسیری به وقت غروب بلکه روی مت خودم در یک سالن عمومی که حتی مخصوص یوگا نیست. در حالی که دیوار هایش برخلاف کلاس یوگای استاندارد آینه دارد و فوم های کفش از مدت ها پیش در انتظار نو شدن له له میزنند و رختکنش... . نگویم. اما همه چیز عالی بود. من خوشبخت بودم و ویریکشاسانا غایت من بود. میخواهم بگویم حتی برایم مهم نبود که خودم که هستم. جوش های صورتم، اضافه وزنم، درصد های آخرین آزمونم، مشکلات هر ازگاهم با پدر و مادرم، احساس تنهایی و نیاز به تایید و هزار چیز دیگر که اغلب با من است هم نبود. من در آسانای خودم، در آن لحظه عالی بودم. درست مثل دنیای دور و برم. 


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۰۳
calypso

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی