برای نوشتن

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بعد از ماه گرفتگی خوب شدم. چیز هایی از من رفت و شسته شد. ترس، گناه، غم و شاید استیصال. سکوت میکنم تا صدای جیرجیرک ها را بشنوم. خود گم شده ام سر و کله اش پیدا میشود. دوست دارم با لباس های راحتی دراز بکشم و فقط گوش کنم یا چیزی بخوانم. خودم. بی نقاب و بازی و ادا. روانم را باید هر از چندگاهی زیر دوش ببرم. خستگی هایش را بشویم و نو که شد دوباره تنش کنم.

خیلی بهترم. هنوز هم به او فکر میکنم. این طور نبود که صبح بیدار شوم و دیگر او نباشد. هنوز هم وجود دارد و پررنگ است. اما کمی کمتر آزار دهنده. حتی وقتی فهمیدم درست بعد از رفتن من آمده. حالا که بهترم میخواهم به نبودنش رضایت بدهم. نبودن او همیشگی است و بهتر است خدا روزی مرا جای دیگری حواله بدهد. بلخره تن میدهم. به چیز های دم دستم رضایت میدهم. میدانم که او اشتباهی بود که آمد و ماندگار شد. کم کم دیگر باید برود. آهسته آهسته. نرم نرمک. خرامان. برخلاف جوری که آمد.

به خودم باز گردم. به ماه و حالم. و غم هایی که رفتند. کاش میتوانستم بگویم جایش شادی آمد یا آرامش. اما جایش چیزی نیامد. شاید چون بار اضافی بود. برای بقیه اش باید تلاش کنم. برای چیزی که میخواهم باشم کمی نیروی بیشتری لازم دارم. شاید هم کمی هل داده شدن. کمی انرژی برای آغاز. نمیخواهم با فشار اضافی دوباره ترس و گناه را به خودم دعوت کنم. فعلا بیش از هر چیز استراحت لازم دارم. همین. من این روز ها.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۴
calypso

تصور میکنم که دارم برای تو مینویسم. به خودم این لطف رو میکنم درحالی که به تو دسترس ندارم. مگر این که بخوام بهت زنگ بزنم. اما باور کن اون وقت یک کلمه هم نمیتونم صحبت کنم. چطور وقتی تو اون ور تلفن نشستی و همه چیز رو میشنوی این مزخرفات رو بگم؟ وقتی صدام رو با تمام مخلفاتش میشنوی. خجالت کشیدن و تزلزل و میشنوی و چیز هایی که هرگز این جا برات فاش نمیشه. در واقع به طور کل فاش نمیشه چون تو اصلا این ها رو نخواهی خوند. تصور میکنم که برای تو مینویسم. خیلی راحته.

نیازی به این همه مقدمه چینی نبود. چیزی که میخواستم بگم اینه که فکر میکنم فهمیدم بین چه چیز هایی باید انتخاب کنم. راشل میگفت بین نیاز و قلب تفاوت هست و برداشت من از حرف هاش این بود که قلب یه جور اراده ی شخصیه. همون کاریه که فکر میکنی درسته و نیاز اون کاریه که آسونه و معمولا لازم نیست براش تلاش چندانی کرد. اون ندایی که معمولا پیروز میشه نیازه نه قلب. اما امشب به این فکر افتادم که مرز های قلبمو پر رنگ کنم. اینا به تو مربوط میشه. خیال نکن که فقط یه سری مزخرفاته که به هم میبافم. این ها به برداشت من از تو و به نقش تو در هستی من ربط پیدا میکنه. احتمالا بیشتر از اون چیزی که خودت خبر داری یا حتی من حس میکنم. و به خودم هم مربوط میشه. به رشته ی باریک تنهایی رخنه ناپذیر درونم که توش اطلاعاتی درباره ی تو هست که هیچ راهی نداره بتونی ازش باخبر شی. تو یا هیچ کس دیگه. این جاست که تو به من ربط پیدا میکنی. توی درونی من. این همون چیز نامرییه. 

میخواستم بگم غریزه ی مادریه که تعیین میکنه تو زندگی باید کدوم وری رفت. چیزی که گفتم دقیقا همونیه که نوشتم. منظورم یه چیز پیچیده نبود. صرفا غریزه ی مادر شدن. و این که آدم انتخاب کنه بهش پر و بال بده یا نده. این که تصمیم بگیره مسئول کسی بشه یا نشه. یا حتی مسئول چیزی. مسئول تو و رشته ی باریک درونی. مسئول تنهایی رخنه ناپذیر.

قبل از این که این ها رو بگم خیال میکردم انتخاب بین مادرشدن یا مادر نشدنه. اما حالا بیشتر مثل اینه که باید انتخاب کنم مادر چه چیزی باشم.

راستی میخواستم بپرسم چطور ممکنه این همه راه رو با من اومده باشی؟ چطور ممنکه که هنوز حاضر و بیدار باشی و هنوز دوستت داشته باشم و حتی بیشتر و بهتر؟ منی که حتی دوست داشتن رو نیم بند بلدم؟ و تو جوابی داری برای همه ی این ها؟ جواب ها پیش تو نیست. نه حداقل پیش خود آگاه تو نیست ولی شاید اون چیزی که تو رو تا این جا با من کشونده بهتر بتونه راهنماییم. کنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۵۶
calypso
دیروز توی کلاس یوگا احساس خوشبختی کردم. من در حرکت خوشبخت ویریکشاسانا شماره ی یک، بودم و همه چیز عالی بود. درست مثل این بود که کنار یک ساحل گرمسیری باشی، خورشید در حال غروب کردن باشد و تو همه ی ملزومات ظاهری یک یوگینی را داشته باشی. بعد باد خنکی بوزد و روح آدم را از اعماقش خنک کند. آن جا من چنین حسی داشتم. نه در یک ساحل گرمسیری به وقت غروب بلکه روی مت خودم در یک سالن عمومی که حتی مخصوص یوگا نیست. در حالی که دیوار هایش برخلاف کلاس یوگای استاندارد آینه دارد و فوم های کفش از مدت ها پیش در انتظار نو شدن له له میزنند و رختکنش... . نگویم. اما همه چیز عالی بود. من خوشبخت بودم و ویریکشاسانا غایت من بود. میخواهم بگویم حتی برایم مهم نبود که خودم که هستم. جوش های صورتم، اضافه وزنم، درصد های آخرین آزمونم، مشکلات هر ازگاهم با پدر و مادرم، احساس تنهایی و نیاز به تایید و هزار چیز دیگر که اغلب با من است هم نبود. من در آسانای خودم، در آن لحظه عالی بودم. درست مثل دنیای دور و برم. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۵
calypso