برای نوشتن

راستش احساس میکنم من آدم دویدن دنبال قله ها نیستم. اگر قرار است قله ای باشد، اشکال ندارد اما خوشم نمی آید که دنبالش بدوم. رسیدن به یک سری چیز ها خوب است. مثلا خوب است که آدم پول داشته باشد تا امن باشد. تا بتواند سفر برود. تا بتواند پول کلاس هایش را بدهد و... . یا مثلا چهار نفر که دور و بر آدم باشند. چهار نفر که بشود با آن ها خندید و گریه کرد. همراهی کنند با آدم و بتوانند کس دیگری را دوست داشته باشند و هر از گاهی با دل آدم راه بیایند. ولی میدانید چیست؟ از همه مهم تر این است که آدم با خودش در صلح باشد. این که نباشد باقی همه کشک است. اصلا برای همین است که میگویم نمیخواهم دنبال قله ها بدوم. سرم شلوغ است. خیلی با درونم کار دارم. گفتم که پول خوب است.پس باید کاری کنم که از آن پول در بیاید. به اندازه ای که لازم دارم و نه بیشتر چون بدون شک من نیامده ام توی این دنیا که پول در بیاورم. متوجه اید؟ حقیقتا ما برای چه این جاییم؟ تا دانشگاه قبول شویم و سرکار برویم؟ بعد ازدواج کنیم و یکی دو بچه بیاوریم؟ سعی کنیم ماشینمان را ارتقا بدهیم و خانه ی بزرگ تری بخریم و فلان بهمان؟ از من نخواهید که باور کنم. یک چیز هایی درون آدم هست که مهم است. خیلی مهم تر از بیشتر چیز هایی که بیرون آدم هست. خیلی مهم تر از سایز و دماغ آدم. خیلی خیلی مهم تر از متراژ خانه ی آدم. حتی خیلی مهم تر از تایید دیگران. همه ی ما کم و بیش این چیز ها را میدانیم. اما تن میدهیم به جهالت. بیشتر هم برای همین مورد آخر. تایید دیگران. یک وقت هایی هم برای دل یک موجود آزمند مشکل دار که لانه اش توی سر است و یک سوزن لحاف دوزی توی دستش دارد و هر از گاهی از آن برای آزار دادن استفاده میکند. ولی خوب آخر تا کی؟الان زمان زمان یکی شدن احساس و عقل است. و من میخواهم نگذارم هیچ چیزی تعادل و حال خوبم را خراب کند. قله ها را میگذارم برای بزکوهی. و پشت میکنم و به جای کوه راه بیشه را در پیش میگیرم. و میزنم به دلش. میزنم به دل همه ی سرزمین های درونی فتح نشده که انتظارم را میکشند. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۳
calypso
دیدم که خوابم نمیبرد. گفتم بیایم بنویسم. دیشب هم قصدش را داشتم اما نیامدم. درباره ی چه میخواستم بنویسم؟ خیلی چیز ها. مثلا این که خیلی تنها شده ام. چیزی جوابم را میدهد که خودت خواستی. میگویم کجا؟ همه رهایم کردند. میگوید میم را خودت راندی. میگویم خوب میدانی که باید. میگویم دیگران چه؟ همشان خیال میکنند که دارند لطف میکنند. شاید هم خیال میکنند لطف کرده اند تا خیال خودشان را راحت کنند. هر چه هست خود خواسته یا اجباری، تنها مانده ام. خیلی تنها. چیزی جواب میدهد که میتوانستی از آن استفاده کنی. متوانستی بهتر بشوی. اما نشدی و بیشتر توی لجن های ذهنی غرق شدی. میگویم روی چه حسابی این حرف ها را میزنی؟ مگر قرار نبود درس بخوانم؟ نخواندم؟ مگر قرار نبود آرام باشم و اجتناب کنم از هیاهوهای توخالی کنکور؟ نبودم؟ نکردم؟ آن چیز قانع نشده. عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. میگویم سیر دلت زل بزن. به درک. غذاب وجدان میگیرم. چیز میگوید خجالت بکش! من توم! یادم می آید که او غارتگر است. ریش آبی است. میگویم برو بمیر بدبخت قاتل. میرود. اما نمیرود که بمیرد.
داشتم وبلاگ میخواندم که سرم خراب شد. یکهو دیدم خودکم بینی ام زده بالا. داشتم به دلخوری هایم نگا میکردم و آن چیز لعنتی هم آن جا بود که بگوید آن قدری لیاقت ندارم که دلخور شوم. این بار من زل زدم به او. دلم نمیخواست اسیرش باشم. او حق نداشت. بعد تر به این فکر خواهم کرد که کدامشان را میبخشم و کدام را دیگر توی زندگی ام راه نمیدهم. اما آن چیز را همین حالا باید خفه میکردم. به خودم یاد آوری کردم که پروزه ام را دارم تمام میکنم و خوب هم این کار را میکنم. بعدش هم آن چیزی را میخوانم که دوست دارم نه آن چیزی که بقیه میگویند و چشم های کورشان فقط پول را میبیند و اسم گنده ی خانوم دکتر را. به درک. همشان بروند به درک. بعد دیدم که خشمگینم. از زمین و زمان و از خودم. از سرگردانی و سردرگمی ام بیشتر از همه. یک چیز مهمی توی من گم شده است. 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۵
calypso
ساعت یازده است کم کم باید برادرم را به رختخواب هدایت کنم. هرچند فردا مدرسه ندارد و میتواند دیر تر بیدار شود. خودم فردا صبح کلاس ریاضی دارم. تمام امروز را هم مشغول ریاضی بودم. درس خوب و مهربانی ست ریاضی. هرچه هست همان است که هست، زیست شناسی نیست که هزار چهره ی رو نکرده داشته باشد. هرچند که همین چهره های پنهانش هم جذاب و دلبر است برایم.
روز شماری میکنم برای آخر کار. روزی که با تپش های کمی تندتر از معمول آغاز شود و ظهرش کل پروژه ی یک ساله ام تمام شده باشد. خوب و خوشایند تمام شود و برود پی کارش. حداقل برای چند سال. بعد از آن منم و کمد آقای ووپی که در طول سال به خصوص بعد از عید نوروز پرش کرده ام از "بعد از کنکور" هایم.
امشب همین طور که داشتم به سیب زمینی ها جلزولز کنان در ماهی تابه نگاه میکردم، با خودم فکر کردم که چقدر جدیدا همه چیز را سریع میبلعم. لقمه های غذا را با سرعت صوت فرو میدهم، متن ها را تند تند میخوانم و از روی خیلی جاهایش میپرم. دیروز هم در خانه ی فامیل تند تند تسلیت گفتم و تند تند درآغوششان گرفتم در حالی که نیازی به شتاب نبود. 
از روی همه چیز میپرم. تقریبا از روی کل زندگی. پر شده ام از بعدن ها. انگار که زندگی را باید بگذارم برای بعدن و حالا ارزشش چیزی بیشتر از گذرگاهی به "بعدن" نیست.
این نوشته را هم با عجله به پایان میبرم. چون پدر و مادرم به خانه برگشته اند و دیگر آن حال فراغت را برای نوشتن ندارم. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۱۴
calypso
سال گذشته همین وقت ها بود که نوشتم میخواهم با خودم رو راست باشم. اولین گام را هم خیلی بلند برداشتم و همین طور خیلی سریع بعدش هم یک جور هایی سکندری خوردم و کمی طول کشید تا دوباره خودم را جمع و جور کنم. از آن وقت به بعد عملا در شرایطی قرار میگرفتم که مجبور میشدم با چیز هایی که از خودم پنهان میکردم روبرو شوم. مثلا ترس از دست دادن و نیاز شدیدم به حمایت شدن و تایید گرفتن از سوی دیگران. همین طور تمنای متضاد بی نیاز بودن و قوی جلوه کردن. دیدن چهره های مختلف خودم گاهی بسیار دردناک بود. مدتی هر چه کمتر نوشتم و کمتر حرف زدم. ارتباط هایم را به حداقل رساندم و از دوستان انگشت شمارم فاصله گرفتم. به آن فضا نیاز داشتم و هنوز هم فکر میکنم دلم میخواهد بیشتر آن را برای خودم نگه دارم. 

حالا اما چند وقتی ست که احساس میکنم از بسیاری از گره هایم آزاد شده ام. میدانم که هنوز بیشترشان همان جا هستند و با چشمان درشت به زندگیم زل زده اند و شاید دارند با خودشان فکر میکنند کجای زندگیم را گاز بگیرند که بیشتر ببینمشان. اما میتوانم حس کنم که نیروی درونیم بیش از پیش شده. زیر سنگینی ترس ها و رنجش ها یاد گرفتم چطور تعادل را برقرار کنم. چطور با خودم رو راست و در عین حال مقتدر باشم. چطور در نقش قربانی فرو نروم و اگر رفتم چطور دست و پایم را زود جمع کنم، آبی به صورتم بزنم، عینکم را تمیز کنم و در آینه لبخندی حاکی از استقامت و حمایت بزنم. 

در این میان یک چیز عجیب را هم فهمیدم. "رو راستی زیاد هم خوب نیست" شبیه این جمله را کسی همان وقت ها برایم کامنت کرده بود. آن روز کمی از آن کامنت حرص خوردم و پیش خودم فکر کردم که مردم خیلی سفت و سخت به حاشیه ی امنشان می چسبند. اما کم کم فهمیدم که لازم است که آدم با "خودش" روراست باشد و با دیگران همین که تکلیفش معلوم باشد کفایت میکند. لازم نیست آدم تمام دانه های دلش را در ویترین بگذارد و اصلا نباید که بگذارد. بعضی دانه ها هستند که باید توی صندوقچه ی ظریفی با کنده کاری هایی به زبان سرزمین های ذرون، توی یک گنجه ی مخفی توی دیوار باشند. بعضی ها را باید فقط آن هایی ببیند که کلید خانه ی دل آدم را دارند . که مدت هاست امینند و آدم میتواند با خیال راحت عزیز ترین چیز هایش را  به دستشان بسپارد. بعضی ها را هم باید گذاشت تا عطرشان تمام فضای زندگی آدم را پر کند و آن ها را دور از نور آفتاب نگه داشت تا مبادا رایحه ی خود را از دست بدهند. خلاصه که به نظر من آدم باید راستگو و شفاف باشد اما لازم نیست "همه چیز" را با "همه کس" شریک شود. بله من دقیقا به همان اندازه که فکر میکنید خام بودم.

دلم میخواهد این احساس آزادیم را حفظ کنم. راه خودم را بروم بدون این که بغضی داشته باشم و ترسی از تنهایی یا از دست دادن یا به دست نیاوردن. راه خودم را بروم و تنها باشم. نه خودم را با رشته های تایید طلبی به دیگران وصل کنم و نه با رشته های وابستگی. همین طور خودم باشم فقط. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۰
calypso
سلام
دروغ چرا بگویم؟ دلم برای نوشتن تنگ شده بود. برای جایی از خود نوشتن و ثبت کردن. مدت زیادی نمیگذرد از وقتی که تمام روزنه ها را بستم. پشیمان نیستم از آن. همین طور که حالا از دوباره نوشتن پشیمان نیستم. 
چند وقت پیش یک دلیل خوب برای نوشتن پیدا کرده بودم. اما خاطرم نیست. همین گوشه و کنار ها گذاشتمش حتما. اما چیزی که خوب خاطرم است، دلیل بودن آن است. بله. شک ندارم که قانع کننده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۴۸
calypso